کد مطلب:152285 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:251

شیعه شدن حکیم غلامحسین هندی در عالم رؤیا توسط حضرت خاتم الانبیاء
حكیم غلامحسین هندی، اهل ملتان كه یكی از بلاد هند و نزدیك كشمیر است، بود و پس از بت پرستی، شیعه شده بود. وی بیش از هفتاد سال داشت و من برای درمان طبی به او مراجعه می كردم و مدتی رفیق من بود، ولی سبب مسلمان شدن او را نمی دانستم تا اینكه مردی سنی و متعصب برای مناظره مذهبی، به كربلا نزد ما آمد. روزی او در خانه ی من بود و آن حكیم هم در آنجا نشسته بود و مناظره شروع شد و سخن میان ما به طول انجامید و آن حكیم سخنان ما را گوش می داد.

وقتی حكیم دید كه آن مرد معانداست و برهان و دلیل را باور ندارد و بر سخن بیهوده ی خود اصرار دارد، سخت به خشم آمد و رگهایش برآمده شد و به آن مرد گفت: من بت پرست بودم و معنی سنی و شیعی را نمی دانستم و نام علی و عمر را هم نشنیده بودم. آن كسی كه مرا به مسلمانی راهنمایی كرد، او مرا به حسین علیه السلام و مذهب او و روش كسانیكه برای او عزاداری می كنند، هدایت فرمود. چون خشم حكیم را در برابر ناباوری آن مرد دیدم، از او خواستیم كه سبب مسلمان شدن خود و شرح رؤیایش را بگوید.

حكیم غلامحسین گفت: من می خواستم خوابم را نگویم و سبب مسلمانیم را


پنهان دارم! ولی این مرد مرا واداشت كه آنچه را در خواب دیدم و مسلمان شدم: بگویم.

بدان كه من بت و آتش را می پرستیدم و زاد و بومم شهر ملتان هند بود. من در آن شهر، از بزرگان و سروران و كارمندان پادشاه بودم و خانه ام در كوی مسلمانان بود و آن محله كسی والاتر و ثروتمندتر و آبرومندتر از من نبود. شیوه ی اهل محل این بود كه در ایام عاشورا پولی جمع می كردند و در مسجد خود صرف می كردند و عزای امام حسین علیه السلام را برپا می كردند.

من به خاطر دشمنی با مسلمانها، با آنها كاری نداشتم و پرسشی از آن محل و از پیشوایان اسلام نمی كردم و گاهی نیز كه به مجلس آنها گذر می كردم، رویم را برمی گرداندم، تا آنرا نبینم! ولی من در هر سال برابر همه ی پولی كه اهل محل برای مصارف عاشورا می دادند، به آنها می دادم تا در مجلس عاشورا مصرف كنند! چون مقام و اعتبارم مقتضی این بخشش بود.

سی سال یا بیشتر به همین شیوه عمل می كردم تا اینكه فرنگیها بلاد ما را گرفتند و شاه را عزل كردند و كاركنان او پنهان شدند. چون من هم از آنها بودم، پس از چند روز از فرنگیها امان خواستم و آنها به من امان دادند و به كار تجارت پرداختم. این تجارت نه برای نیاز بود، بلكه به خاطر اینكه مال مرا به عنوان اینكه از پادشاه است نگیرند و مصادره نكنند.

تجارتم این بود كه از ملتان جنس مناسب فروش در بمبئی می خریدم و از راه دریا به بمبئی میبردم و آنجا شهر و بندر بزرگی است و از همه مذاهب و ملل در آن زندگی می كنند.

در بمبئی به خانه ی یك پیرزن مسلمان وارد می شدم، كه پس از مسلمانی دانستم كه


او علویه است و پیش از آن تنها او را مسلمان می دانستم و اصلا نمی دانستم كه سنی است یا شیعه و یا علویه؟ و هرگز درباره ی مذهب او چیزی نپرسیده بودم. خانه ی او یك بیرون داشت كه آن را كرایه می كردم و چند روزی در آنجا می ماندم و سپس به شهر خود برمی گشتم. من در آخرین مسافرت، كالایم را در بمبئی فروختم و جنس جدید خریدم و به كشتی بردم و تنها در انتظار حركت كشتی بودم.

بیشتر مسافران كشتی مسلمان بودند. چون ماه روزه شد، آنها از كاپیتان كشتی خواستند كه در بمبئی بماند تا ماه رمضان بگذرد و آنها روزه ی خود را بگیرند. كاپیتان هم پذیرفت و من هم در بمبئی ماندم، چون به تنهایی نمی توانستم سفر كنم. ولی از ماندن در آنجا دلتنگ بودم و در انتظار ماه نو بودم.

دیگران هم گر چه در شهر بمبئی ماندند، ولی در كشتی منزل كردند و سراسر شب بیدار بودند و برای تفریح و انس تا صبح به شهر می رفتند و صبح به كشتی برمی گشتند و تا نزدیك شب می خوابیدند، چون روزه دار بودند. من هم با آنها جز در روزه گرفتن، در همه چیز دیگر همكاری می كردم.

دلم از ماندن در بمبئی تنگ شده بود. بالاخره دو سوم ماه رمضان گذشت و كاپیتان دستور داد كه كشتی را برای حركت آماده كنند. من با خود گفتم: فرج نزدیك است و روزشماری و ساعت شماری می كردم. تا اینكه شب بیست و سوم ماه رمضان فرارسید و اهل كشتی قصد شهر كردند و مرا هم، دعوت كردند كه با آنها همراه شوم.

اما چون كسل بودم عذر خواستم و آنها مرا تنها گذاشتند و همگی به شهر رفتند و من به پشت بام كشتی رفتم و به چیزی (كه او نام برد ولی من نام آن را فراموش كردم) تكیه زدم و دریا را تماشا می كردم و در حال خود و طول سفر و دوری از اهل و فرزند و وطن می اندیشیدم!


در این میان كه ندانستم خوابم یا بیدار، شخصی آمد و مرا نزد رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم دعوت كرد! من گفتم: رسول الله كیست و از من چه می خواهد؟ او گفت: او پیغمبر مسلمانها است، دعوت او را پذیرا شو! من به هراس افتادم و نتوانستم رد كنم و بالاخره با او به راه افتادم تا به باغ بزرگی رسیدیم! و مرا بر در باغ متوقف ساخت و خودش رفت و برایم اجازه گرفت و سپس وارد آن باغ بزرگ شدم. آن باغ پر از انواع درخت و كاخهای بیشمار بود و مانندش را ندیده بودم و هرگز در دنیا نظیر نداشت.

عقلم پرید و مبهوت شدم و ندانستم كه باید چه كنم؟ آن یارم نیز در كنارم بود و گفت: به رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم سلام كن! گفتم: او كجا است؟ آن شخص اشاره به ایوانهایی كرد كه در برابر بود و تختی طلا و جواهر نشان در آن ایوان بود! پیش رفتم، شخصی زیبا منظر و سفید رنگ، كه چهره اش چون ماه شب چهارده می درخشید و هیبت او مانع از تامل در رویش بود، بر آن تخت نشسته بود و در كنارش نیز شخصی با عمامه ی سبز نشسته بود.

من به هراس افتادم و نتوانستم بایستم بلكه به رو درافتادم و طبق رسمی كه با پادشاهان خود داشتیم به او سلام دادم! او جواب داد و فرمود: ای فلان پسر فلان! و نام من و پدرم را ذكر كرد! من با دلهره گفتم: لبیك یا رسول الله! فرمود: می دانی كه تو را برای چه خواستیم؟ گفتم: نه! فرمود: برای اینكه احسانت را به ما، پاداش دهیم و جبران كنیم! گفتم: فرمان از تو است یا رسول الله! و با خود گفتم: چه احسانی به او كرده ام؟ با اینكه پیش از این هرگز او را ندیدم؟!

حضرت پیامبر به من رو كردند و فرمودد: می دانی احسانت به ما چیست؟ گفتم: نه یا رسول الله فرمود: هر ساله آن مبلغ را به مسلمانان محله ات می دادی و آنها در عزای


فرزندم حسین علیه السلام صرف می كردند [و مبلغ هر سال را نام برد.]

با خود گفتم: حسین كیست؟ من او را نمی شناسم و نامش را نشنیده ام. سپس گفتم: آری یا رسول الله، هر چه فرمائی، اطاعت می كنم! فرمود: با این دینی كه تو داری، نمی توانم به تو پاداش بدهم!

گفتم: یا رسول الله چه كنم؟ فرمود: مسلمان شو و پاداش بگیر! گفتم: به چشم، یا رسول الله. سپس ایشان به شخصی كه همراهش آمده بودم، فرمودند: اسلام را به او بیاموز و هر مشهدی (زیارتگاهی) كه پس از مسلمانی باید زیارت كند، به او بنما! آن شخص گفت: با من بیا.

سپس دوباره رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم مرا خواست و فرمود: فلانی مسلمانان دو دسته اند و تو به مذهبی باش كه عزادار حسین علیه السلام باشند و او را امام دانند، به روش حسین علیه السلام بچسب! گفتم: به چشم، یا رسول الله فرمانبردارم!

سپس با آن شخص بیرون آمدم و او به من كلمه «اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و ان الائمه علیهم السلام خلفاء رسول الله» را آموخت. سپس از همراهم پرسیدم: آن مردی كه كنار رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم نشسته بود، كه بود! گفت: پدر حسین علیه السلام است كه رسول خدا به او فرمود: به روش او باش. نام آن شخص علی علیه السلام است و او عموزاده و داماد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم است. و حسین علیه السلام دخترزاده ی رسول خدا است.

سپس همراهم به من دستور سیر داد. و مرا به كاظمین برد و حرم دو امام علیهماالسلام را در آنجا به من نشان داد و سپس به كربلا برد و حرم امام حسین علیه السلام را به من نشان داد و در میان راه، صحن حضرت عباس علیه السلام را دیدم ولی همراهم نگذاشت كه وارد آنها بشوم و گفت: بعدها این مشاهد را زیارت خواهی كرد. سپس مرا به نجف برد و مرقد حضرت علی علیه السلام را به من نشان داد و از آنجا مرا به حرم عسكریین علیهماالسلام برد و جای


غیبت امام عصر ارواحنا فداه را به من نمود و گفت: همه ی اینها را زیارت خواهی كرد! سپس رفتیم تا به كوه بزرگی رسیدیم كه جمعی در آنجا آتش افروخته و اطراف آن نشسته بودند.

به همراهم گفتم: این كوه چیست؟ گفت: اینجا نزدیك مشهد امام رضا علیه السلام است. و از دور گنبد مبارك آن حضرت را به من نمود. سپس با هم به همان كشتی برگشتیم و همراهم از دید من نهان شد و سپس هراسان و ترسان بیدار شدم و از هراس آنچه دیده بودم، بر خود می لرزیدم و در كار خود سرگردان شده بودم. تا اینكه بالاخره نتوانستم خود را نگاه دارم و از جای خود برخاستم و به انتظار سپیده دم در كشتی به قدم زدن پرداختم.

هنگام صبح به شهر رفتم و در خانه ی همان پیرزن منزل گرفتم و به او گفتم: خوراكی از شیر برای من بپز و من در هنگام شب برای شام می آیم. پیرزن از گفته ی من متعجب شد. زیرا هنود و بت پرستان ملتان، خوراك مسلمان را نمی خورند و چه بسا اگر مسلمانی به آشپزخانه ی آنها بگذرد، و سایه آن مسلمان روی دیگهاشان افتد، پندارند كه همه ی ظرفها و غذاها نجس شده است و غذاها را دور می ریزند و ظرفها را می شویند و یا آشپزخانه را ویران می كنند و از نو می سازند!

آن پیرزن گفت: دست پخت مرا می خوری؟! گفتم: آری. گفت: از دینت برگشتی؟! گفتم: این سئوالها چه ربطی به تو دارد؟ آنچه را گفتم، انجام بده. این نخستین چیزی از دینم بود كه ترك كردم.

سپس از خانه ی او بیرون آمدم و به دنبال كسی می گشتم كه آداب مسلمانی را به من بیاموزد. مسجدی نزدیك آن منزل بود و شیخ مسلمانی در آن نماز می خواند و پس از نماز موعظه می كرد. من قصد داشتم كه به آن مسجد گذر كنم و از آن شیخ معالم دینم را یاد بگیرم.


در بین راه به آن مسجد گذر كردم و از كثرت خیال و اندیشه كه از هراس آن خواب در دل داشتم، قصد خود را فراموش كردم و از آن مسجد گذشتم و به مسجد دیگری رسیدم.

صبر كردم تا امام از مسجد بیرون آمد و او كور بود. با خود گفتم: نیاز مرا زبانش برمی آورد و نه چشمش، پس نابینا بودن او عیبی ندارد.

بالاخره به دنبالش رفتم، تا به خانه اش رسیدیم. سپس گفتم: ای شیخ، من مردی ملتانی و هندو هستم و می خواهم مسلمان شوم! او مرا به خانه برد و در را بست و من نزد او نشستم. سپس گفت: چه می خواهی؟ گفتم: اسلام. گفت: اسلام دو طریقه دارد، كدام فرقه را می خواهی؟ گفتم: نمی دانم چه می گویی؟ من طریقه ی حسین علیه السلام را می خواهم و شیوه ی كسانی را كه عزادار او هستند.

شیخ گریست و پیشانی مرا بوسید و گفت: بر تو گوارا باد، ای برادر! سپس نشانی منزلم را پرسید و من گفتم: در خانه فلان زن هستم. او گفت: آن پیرزن تو را به آمدن نزد من راهنمایی كرد؟ گفتم: نه! گفت: از كجا دانستی كه من بر طریقه ی امام حسین علیه السلام هستم؟ گفتم: من نمی دانستم، بلكه، قصد داشتم به فلان مسجد بروم و از امام آن مسجد، مسلمانی را آموزم، ولی فراموش كردم و به مسجد شما رسیدم!

شیخ سجده ی شكر كرد و گفت: امام آن مسجد یك سنی متعصب است و عزاداری امام حسین علیه السلام را حرام می داند و چه بسا به كفر عزاداران حسین علیه السلام فتوی می دهد! خدا رسیدن به آن مسجد را از یاد تو برد! سپس به شیخ گفتم: آن كسی كه مرا به سملمانی دلالت كرد، مرا به طریقه ی امام حسین علیه السلام رهنمایی نمود و سپس قضیه ی خوابم را به او گفتم و او گریست و من هم گریستم.

سپس او مسلمانی را به من آموخت و فرمود: این روز را روزه بدار! سپس از نزد او به طرف دریا آمدم و جامه ی خو را شستم و غسل كردم و جامه پوشیدم و به منزل


برگشتم و همه داستانم را به آن پیرزن گفتم.

پیرزن گریست و گفت: بدان كه من شیعه و علویه و از فرزندان امام حسین علیه السلام هستم. من در آن روز در اندیشه كار خود بودم و به خاطر مسلمان شدنم شاد بودم. سپس با خود گفتم: مالم را در كفر به دست آورده ام و دیگر آن را نمی خواهم و همه اموال را نزد فرزندانم فرستادم و به آنها نوشتم: مالم از شما باشد و من مسلمان شده ام. تا نگویند مسلمانیم برای این بود كه این مال را تنها بخورم. و جامه ام را هم درآوردم و با برخی از مالم كه مانده بود، صدقه دادم تا اینكه چیزی از اموال زمان كفر نزدم نماند.

مسلمانان مالی جمع كردند و برایم جامه خریدند و سرمایه ای به من دادند تا كسب و كار كنم و زندگی كنم. مدتی بعد، نامه ای از فرزندانم رسید كه نوشته بودند: تو كیش نیاكان ما را ترك كردی، اگر دوباره به دینمان برگردی قدر تو را می دانیم و اگر برنگردی می كوشیم تا به هر وسیله ای نابودت كنیم!

پس چون از تهدید فرزندان و دیگر هنود بر جان خود ترسیدم، به عراق آمدم و چون به كربلا رسیدیم، جمعی از زوار هندی و ایرانی با من بودند و گفتند: یك نفر برود و منزل مناسبی كرایه كند. من گفتم: من شما را به منزل مناسب دلالت می كنم!

آنها گفتند: تو غریبی و تاكنون به این شهر نیامده ای و كوچه هایش را نمی دانی. گفتم: آنكه مرا به مسلمانی هدایت كرد، به منزلم در كربلا نیز راهنمایی كرد. بالاخره از طرف دروازه ی بغداد وارد شهر كربلا شدیم و آن همان دروازه ای بود كه در خواب با همراهم از آن به كربلا وارد شده بودم و با او از راهی به صحن حضرت عباس علیه السلام رسیده بودم و خانه ای را كه در آن منزل كردیم در خواب دیده بودم! به همراهانم گفتم:


این منزل، همان منزلی است كه در خواب دیده ام.

سپس یك نفر در را زد و صاحبخانه آمد و از او منزل خواستیم. صاحبخانه گفت: قدم به چشم! پس در آنجا منزل كردیم و آن اتاق كه در خواب دیده بودم، خاكی بود و من در آن اتاق جای گرفتم. بالاخره هر مشهدی را كه زیارت كردم، مانند همان بود كه در خواب دیده بودم.

ناقل قضیه می گوید: خودم برخی همراهان او را در ورود به كربلا دیده ام و گفتند: مطلب همان گونه است كه حكیم گفته است، به گونه ای او راههای كربلا را می دانست كه ما درباره ی او شك كردیم و گفتیم: این سفر اول او به كربلا نیست! چون مانند كسی است كه بارها به كربلا سفر كرده است و كوچه ها و خانه هایش را می داند و راه صحن را نیز می شناسد.

زیرا چون می خواستیم به صحن برویم، به صاحبخانه گفتیم: ما را به راه صحن مطهر راهنمایی كن. حكیم گفت: من شما را راهنمایی می كنم! و سپس جلو ما رفت تا به درگاه حضرت قاضی الحاجات علیه السلام رسید، بدون آنكه از كسی بپرسد.

مهمترین دلیل بر صدق گفته ی حكیم این است كه ثروتمند و مستطیع شد و ما او را بر ترك حج سرزنش كردیم. او می گفت: آنكه در خواب همراهم بود، هر جایی را كه زیارتش نصیبم بود، به من نشان داد و مكه و مدینه را به من نشان نداده است. گفتیم: این كه عذر شرعی و مسقط تكلیف نیست!

بالاخره او سه سال پی در پی آماده ی رفتن به حج شد ولی موفق نشد! بار اول در نجف سخت بیمار شد و از راه باز ماند چون به حالت مرگ رسید. سال دوم وقتی به نجف رفت، از طرف سفیر انگلیس او را به اتهام واهی برگرداندند و وقتی اشتباه رفع شد،


وقت سفر حج منقضی شده بود. در سال سوم نیز به فرمان سلطان، راه جبل بسته شد و وقت رفتن از راه دریا هم گذشته بود. و بالاخره او در سال چهارم مرد و به حج موفق نشد. آنچنان كه خودش گفته بود. [1] .


[1] ترجمه ي دارالسلام مرحوم نوري ج 2، ص 285 - دارالسلام عراقي ص 502 - وقايع الايام ج 1 ص 10.